آخرین کتابی که این روزها خواندم، مجموعه داستانی بود از مرحوم نادر ابراهیمی به اسم
فردا شکل امروز نیست.
این کتاب را 9 داستان کوتاه تشکیل میدهد که به جز 3 داستان، مابقی داستانها در اواخر دهه 50 نوشته شدهاند و حال و هوای همان سالها را دارند.
فردا شکل امروز نیست را شاید از لحاظ اصول داستان نویسی نتوان در جایگاه بالایی قرار داد اما از نظر ترسیم شرایط سالهای نخستین پیروزی انقلاب در ابعاد مختلفی همچون وضعیت اقتصادی، اجتماعی و روانی موفق است.
قصد معرفی کامل این کتاب را ندارم. تنها به چند نکته که بعد از خواندن این کتاب به نظرم رسید اشاره میکنم.
نادر ابراهیمی را در این کتاب روشنفکری میبینیم که از روشنفکری فقط ادعایش را ندارد تا از مباحث و الفاظ دهن پرکن استفاده کند. و در عین حال، مثل بسیاری از روشنفکرنماها به خاطر حفظ این لقب، چشم بر بسیاری از واقعیتها نمیبندد. ابراهیمی آشکارا به امام و اصل نظام اظهار علاقهمندی میکند و همزمان زبان به انتقادهای نسبتا تند -آن هم در اواخر دهه 60 و شرایط آن زمان- میگشاید.
نکته دیگر، دوراندیشی نویسنده یک عاشقانه آرام است. او در همان اوایل پیروزی انقلاب از بعضی تندرویها که مستقیما به هدف انقلاب ضربه میزند احساس خطر میکند و به مقتضای هر داستان به چند مسئله مرتبط با انقلاب و یک نظام نوپا میپردازد.
در داستان دوم، جایی که راوی داستان، بعد از انقلاب با یک ساواکی مصاحبه میکند و ساواکی مدعی است که روزی ورق برمیگردد، چنین داستان را به پایان میرساند:
-به نظر تو کی ورق برمیگردد و چطور برمیگردد؟
-نمیدانم. شاید وقتی مسلمانهای حاکم، بیش از حد مردم را زیر منگنه بگذارند و نقش همان معلم شرعیات مرا بازی کنند. ترق! چرا با دگمه شلوارت بازی میکنی؟ آن وقت همه مردم محض خنده هم که شده شروع میکنند به بازی کردن با دگمههای شلوارشان. مجسم کن! یک ملت دگمه شلواری. معرکهست نه؟